شنبه , ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

چه کسی لباس تعزیه را دزدیده بود؟

صدای بسم الله اش چای را در استکان ها جاری ساخت،ریتم باز و بسته شدن در قهوه خانه هر لحظه پیوسته تر می شد،استکان ها میان دست های پیرش می لرزیدند،به سمت تخت ها می رفت و مشتری ها قبل آنکه قد خم کند استکان را از دستش می گرفتند،قهوه خانه تقریبا پر شده بود،شلوغی درون قهوه خانه و سکوت شهر تناقض عجیبی ایجاد کرده بود،انگار پنجره، مرز میان دو دنیای متفاوت شده بود،بعد ان اتفاقاتی که در شهر افتاده بود این سکوت دستمایه ی گفت و گوی خیلی ها شد که البته تا زمانی دوام اورد که زنی چادری،سراسیمه و هراسان درون قهوه خانه شد،از لای میزها و آدم ها گذشت و همان طور که اشک می ریخت با ناله می گفت:حاجی!به دادم برسین، حاجی تورو جون حسین(ع)…

نمی دانست با گفتن  نام امام حسین(ع) چه بر سر حاجی می آورد، حاجی با چشم های لبریز از سوال به سمت زن رفت، اما زن از ترس سایه ی روبرویش سر بلند نکرد، سرهای مشتریان رد نگاه زن را گرفت و چشم ها به چهارچوب درخیره شد.چهره ای ماه گرفته با لبخندی که وقاحت از ان می بارید ،حاجی دست روی شانه ی جوان گذاشت و خواست او را روی صندلی بنشاند و قال قضیه را بکند اما او با گستاخی دستش را پس زد و چند قدم جلوتر رفت،می خواست که معرکه اش بیننده ی بیشتری داشته باشد.

_پسرم،کیف خانومو پس بده اِ .      

 _حاجی،بی خیال،شما دیگه چرا؟رطب خورده کی منع رطب کند؟والله قباحت داره،سر پیری و معرکه گیری،شما خودت لباس تعزیه و بله،بعد به ما،اَی اَی اَی اَی…

همهمه ی درون قهوه خانه رنگ و بوی دیگری گرفت،اکثریت جمع همچین حرف هایی را از آن جوان بعید نمی دانستند اما از حاجی…! هرکسی یک حرفی می زد، مگر حاجی خودش لباس را نمی پوشیده؟ پس چه نیازی به دزدیدن داشت؟ این سوالی بود که ذهن تمامی افراد ،حتی دار و دسته ی مسعود شمر را درگیر کرده بود.

 دست های حاجی با حالتی ارامتر از قبل استکان ها را جمع کرد و  لبش تندتر ذکر میگفت.

_حاجی…حالا میگیم پسرت جوونی کرده،شکر خورده،یه غلطی کرده

دوستان پسر حاجی،احمد، به نشانه اعتراض بلند شدند و خواستند برایش خط و نشان بکشند که حدش را بداند.اما حاجی اشاره کرد که چیزی نگویند…

_از شما بعیده…شما که پیر و بزرگ محلی…  

بچه ها خیز برداشتند که حاجی روی سرشان دست کشید و آرامشان کرد در این حین حاجی به سمت زن رفت و دسته اسکناسی را در دستانش گذاشت و گفت: برو دخترم…برو…

زن دست دراز نکرد و گفت که خودش باید پول را پس بدهد. حاجی گفت که صلوات بفرستد،بهتر است بیشتر از این در فضای مردانه نماند،زن با حالتی شرمنده و متشکر چادرش را به دندان گرفت و ازقهوه خانه زد بیرون. همهمه مردم،موسیقی متن معرکه شده بود و نگاهشان میان حاجی و مسعود شمره در تکاپو بود،آن چهره ای که بچه ها حتی خارج از تعزیه جرات نزدیک شدن به آن را نداشتند اکنون گنده لات ترین مردها را نیز از خود می ترساند،با هر قدم اش چهره ی لباس تعزیه می آمد جلوی چشمانش،مسعود دیگر نمی توانست صبر کند تا حاجی بمیرد،چند روز دیگر همه چیز روشن می شد و این موقعیت خوب از چنگش در میرفت،باید تصمیمش را می گرفت،نگاه ها بدون پلک زدن در تکاپوی یافتن حقیقت بودند،انگار که لحظه ای غفلت می توانست آنها را از ادامه ی ماجرا بازدارد،همه چیز داشت رنگ و بوی آرامش به خود می گرفت و جمعیت درحال پراکنده شدن بود که مسعود شمره با حالتی که کمتر از او دیده شده بود به بیرون از قهوه خانه هجوم برداشت تا معرکه بگیرد.

_حاجی…انصاف نیس به مولا….اخه چندتا چندتا؟یکی خودت،یکی شازدت،بابا مام یتیمیم،ننه بابای درس حسابی نداشتیم ازین کارا برامون کنه،دستت توکاره واسه مام یه حرکتی بزن،واس خاطر خودت میگم ،اون دنیا جهنم تنها نباشی،دوتایی اتیش کنیم حال میده.

ریش سفیدهای محل با ترس به او نگاه کردند،انگار فهمیده بودند که حال و روزش خوب نیست و دارد هذیان می گوید!همان طور که داد و هواری می کرد با خنده ی قبیحش رو کرد به جمعیت و گفت:چون به خلوت می روند کارای بد بد می کنند…

نیمی از ترس و نیمی از قصد می خندیدند،نیمی ناراحت و نیمی داشتند عقده ی شان را جبران می کردند.همان هایی که حاجی معامله های نزولیشان را برهم زده بود.رفقای احمد،پسرحاجی،کم کم داشتند جوش می آوردند.نمی توانستند ببیند که مسعود هرچه دلش میخواهد درباره ی دوستشان بگوید،می دانستند که او از اینکه شمر صدایش کنند متنفر است!می رفتند میان جمعیت و داد می زدند:لعنت خدا بر شمر!!..

این را که می گفتند جمعیت مانند امواج دریا پر تلاطم می شد.

_پیش بااااااد…

حاجی رفت درون اتاقک قهوه خانه تا ظرف ها را بشوید،انگار استکان ها هم فهمیده بودند که حاجی ناراحت است! هنگامی که قطره های اشک را چشیدند سکوتشان شکست و کف قهوه خانه متلاشی شدند،یاد پسرش افتاد که هنگام تعزیه با حیرت به او نگاه می کرد،لبخندی زد و اشکی از چشمش به پایین روانه شد،خم شد تا استکان های شکسته را بردارد که در پشتی قهوه خانه باز شد،پسری همسن پسر خودش با سر و صورت خاکی در حالی که سعی در فرو خوردن بغض خودداشت نامه ی خونی را به دست پدر احمد داد،حاجی نگاهی به نامه و نگاهی به پسر انداخت،سرش را بر سینه چسبانده و پسر شروع به گریستن کرد،صدای هق هق پسر و ذکر حاجی هر لحظه از یکدیگر سبقت می گرفتند،جمعیت همچنان دیوانه وار درحال زد و خورد بودند،صدایی خارج از خیل جمعیت سعی در نزدیک شدن داشت.تقلا میکرد که حاجی را ببیند.

_پسرت….تو خوابم اومد،گفت،یا عباس….

یا عباس را که گفت برای لحظه ای تمامی قهوه خانه در سکوت ماندند،انگار تازه از خوی حیوانی خود بیرون آمدند و نسبت به جهان اطراف خود آگاهی یافتند،مسعود بی پروا مرد را هل داد و گفت:

_هه!تو اینجا چه غلطی میکنی؟هااا؟یادت نرفته که هنوز پول اون نزولوبم بدهکاری داداااش…

حاجی عبایش را به دوش کشید و از چارچوب بیرون آمد.صدای اذان شهر را بیدار کرده بود،چشمان حاجی به رنگ نامه ی پسرش شده بود،زرد و حنایی.جماعت در سکوت راه را برای حاجی باز کرد،حاجی آرام به سوی مرد رفت و آبی به دستش داد.

_حاجی،دیروز، بعد خواب،تو بنیاد شهید،پرونده،خبر اوردن،پسرت،حاجی،پسرت،….

شروع کرد به گریه کردن اما حال حاجی به او ارامش میداد، کارمند بنیاد بلافاصله نفسی تازه کرد و دسته اسکناس را به سمت مسعود پرت کرد.

_بیا،من پول حروم نمیخورم،میگن اسم تاثیر میزاره روآدم،الحق که شمری،به پسر حاجیم رحم نکردی،همین جوری داری اراجیف…

صورت گر گرفته اش ماه گرفتگی روی صورتش  را ترسناک تر نشان میداد،پچ پچ های اطرافیان اذیتش میکرد،شمر،شمر،آخر او کجایش شبیه شمر بود؟ یقه مرد را گرفت وبه دیوار چسباند،بیشتر روضه ها سر انگشت او می چرخیدند،سرش تیر کشید،یاد پدرش افتادکه در حال بازی کردن تعزیه بود،یاد بچه های محل که به سمت او سنگ می انداختند،مرد در حال نفس نفس زدن بود،صورتش از خاطرات درهم و برهمی که درون ذهنش بودند قرمز شده بود،یاد آخرین تعزیه ی پدرش افتاد که زیر پایش خالی شد و….،مرد دیگر تقلایی نمی کرد،شمر تازه به خود آمده بود، دستانش را رها کرد و مرد از حال رفت،مردم داشتند تازه جرات حرف زدن پیدا می کردند:مگه میشه دوتا لباس باهم گم بشن؟

_پسر حاجی که جبهه بوده

_نه بابا،همه چیز زیر سر خود ناکسشه

_یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست،چقد شما ساده این،بابا ردگم کنیه خود حاجیه…

بحث ها تمامی نداشتند،حاجی نگران بالای سر مرد بود و عده ای داشتند مشت و مالش میدادند،حاجی دیگر نمیتوانست سکوت کند و بگذارد ان جوانک هر کاری که دلش میخواست انجام دهد.

_این چه کاریه،به جون حسین (ع)اگه یه بار دیگه انجام بدی…

مسعود شمره بی توجه به داخل قهوه خانه قدم برداشت،حاجی که دنبالش رفت  در یک حرکت حاجی را به دیوار چسباند و درحالی که دندانهایش را به هم قفل کرده بود گفت : مثلا چه غلطی میکنی پیری؟

دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، مرد بنیاد شهید و دوستان احمد سریع به داخل آمدند و داد می زدند که حاجی را رها کند،مسعود درحالی که می خواست از دست آن دو نیم وجبی خلاصی پیدا کند عصبی شد و حاجی را رهاکرد تا به خدمتشان برسد،پیرمرد از پله ها به سمت زیرزمین افتاد و در را شکاند،چشم ها مبهوت مانده بود،انگار کسی توقع چنین اتفاقی را نداشت،آنقدر هول شده بودند که فراموش کردند باید به امبولانس زنگ بزنند،پسرها داد زدند یکی زنگ بزنه اورژاانس…

انگار به صدای آنها تازه از خواب بیدار شدند،مسعود شمره که میخکوب شده بود سریع از قهوه خانه بیرون دوید،یکی از جمعیت داد زد:آهااای،فرارکرد…

مسعود شمره وسط خیابان هراسان رویش را برگرداند،همان لحظه ماشین حمل زباله شمر را زیر گرفت.

دوستان احمد که حالا شهید شده بود و آن مرد بنیاد شهید بالای سر حاجی ایستاده بودند و مردم در سکوت و حسرت به سر خونی حاجی میان سرهای روی نیزه ی تعزیه نگاه می کردند….

نویسنده: فاطمه یوسف زاده کبریا

About mykebria

Check Also

اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاه

شرط قرار گرفتن در صراط مستقیم، بهره از چراغ هدایت امام حسین(ع)است.اما در این بین …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *